حس و حال مادران غزه در زمانی که به این فکر میکنند که دشمن به زور جان دلبندشان را میستاند، اینکه همان ساعت تولد بهجای اذان و اقامه در گوش نوزادانشان تلقین میخوانند، اینکه کودکانشان حتی زمان خواب آشفته هستند، اینکه سالها خواب امنیت میبینند، اینکه فریادهایشان به جایی نمیرسد، اینکه بغض و اشک و آه ولکنشان نیست و مهمتر اینکه طعم شیرین پیروزی نیروهای حماس برایشان تلختر از زهر شد همه و همه برای ما که سالها از غم فوت غمانگیز یک کودک حیرانیم، قابل تحمل نیست.
عصر همین روز این کودک بازیگوش داخل پذیرایی خانه کوچک کاهگلی روستایی، مشغول دویدن و بازی دور اُجاق نفتی بود، چرخید و چرخید تا اینکه پایش به بدنه آن برخورد کرد و آب جوش داخل کِتری روی اُجاق گاز در صدم ثانیه روی پاهایش ریخت، او روی زمین افتاد و حتی رمقی برای فریاد زدن نداشت، کمی گذشت مادر که برای رضای کوچکش برف شیره «برفدِشو» درست کرده بود وارد اتاق شد با دیدن این صحنه کاسه برف از دستانش سُر خورد و او دو دستی بر سرش کوبید.
بالای سر فرزندش حاضر شد صدایش کرد؛ رضا.. رضا.. اما چشمهای رنگی پسرش بسته شده بود، مادر او را در آغوش گرفت و به بیرون از درب ورودی اتاق رفت و تا میتوانست داد و فریاد کرد، همسایهها پابرهنه خودشان را به داخل حیاط رساندند، دور رضا حلقه زدند هر کسی نسخهای میپیچید، خبر به گوش پزشک روستا رسید و او بالای سر این کودک که بدجوری سوخته بود حاضر شد.
پانسمان و تزریق مسکن درد برای کودکی که آبِ جوش صد درجه تا عمق جانش را سوزانده انجام شد اما با توجه به اینکه برف جاده را بسته بود و در آن سالها در روستا خودرویی برای انتقال بیمار به بیمارستان سوختگی نبود به ناچار چارهای جز صبر و دعا وجود نداشت.
*غمی که سالها دلت را خون میکند
همه دور رضا نشسته بودند حوالی ساعت یکنیمه شب او لب به سخن گشود چند بار صدا کرد: «مامان… مامان…» از چشمان مادر که بالای سرش نشسته بود اشکی جاری شد و روی صورت رضا نشست و از عمق وجودش گفت: «جانم»، محکم فرزندش را در آغوش کشید، رضا گفت:« مامان من میترسم، اما تو نگران نباش به بهشت میروم»، این را که گفت هر دو با صدای بلند ناله کردند و در همان لحظه رضا برای همیشه چشم از جهان فروبست.
چند سالی از آن ماجرا میگذرد، علاوه بر رضا مادر و پدرش هم دیگر در قید حیات نیستند، اما اهل خانواده و همسایهها هرگز آن صحنه را فراموش نمیکنند و با یادآوریاش اشک میریزند و شنیدم که خواهرانش گاهی شبها از به یاد آوردن خاطرات برادرشان تا صبح اشک میریزند.
*صحنههایی که با روان آدَم بازی میکند
این روزها صفحات مجازی و رسانههای ملی پر شده از صحنههای غمانگیزی از مرگ نوزادان و کودکانی زیبا و مظلوم، تصور اینکه در لحظه پرتاب موشک کودکان مشغول چه بازی و در کدام قسمت خانه بودند با روان آدَم بازی میکند.
اینکه پزشکی در غزه داخل درمانگاه زمانی که مشغول درمان است در همان ازدحام و شلوغیهای پس از بمباران ناگهان فرزند شهیدش را روی یکی از تختها میبیند دل هر انسان آزادهای را به درد میآورد، اینکه لحظه جان دادن خبری از حضور والدین نبود، کسی این کودک را در آغوش نگرفت و اشک نریخت و حتی مانند رضا نتوانست چند کلمهای با مادر سخن بگوید.
*ما سالها حیران یک غم اما آنها …
حس و حال مادران غزه در زمانی که به این فکر میکنند که دشمن به زور جان دلبندشان را میستاند، اینکه همان ساعت تولد بهجای اذان و اقامه در گوش نوزادانشان تلقین میخوانند، اینکه کودکانشان حتی زمان خواب آشفته هستند، اینکه سالها خواب امنیت میبینند، اینکه فریادهایشان به جایی نمیرسد، اینکه بغض و اشک و آه ولکنشان نیست و مهمتر اینکه طعم شیرین پیروزی نیروهای حماس برایشان تلختر از زهر شد همه و همه برای ما که سالها از غم فوت غمانگیز یک کودک حیرانیم، قابل تحمل نیست.
مظلومیت فلسطین یک طرف، معصومیت و مظلومیت نوزادان و کودکانش یک طرف، حتی شنیدن صدای مویههای پرستاران بالای سر نوزادانی دردکشیده درست در آخرین نفسهایشان قابل تحمل نیست، جایشان در خانه و بازیگوشی است نه اینکه با لباسهای سپید در سردخانه باشند و چه بسا کسانی که بچههایی که کارشان به سردخانه نکشید و به رنگ خون درآمدند.